- سلامآهو.
- آقای محترم برید کنار.
- من آریام آهو. تو رو خدا یکم به من توجهکن!
- ببین من صد بار بهت گفتم ازت متنفرم و اینم صد و یکمین بارِ!
خواستم برم که دستشو جلوم گرفت و گفت: - ازت خواهش می کنم که باهام ازدواجکن.
- نه.
- این حرف اول و آخرته؟
- همیشه حرفم این بوده.
- ببین الان اواخر اردیبهشته و دوماه دیگه منم درس و دانشگام تموم می شه و می تونیم زندگی خوبی داشتهباشیم!
- خودت هم می دونی که من کیو دوست دارم.
- آخه هونام چی داره که منندارم؟
- برو کنار آریا. من نمی تونم کسی به جز اونو دوست داشتهباشم!
- پس من چی؟
- خیلی ها هستن که دوست دارن... پاتو از زندگی من بکشبیرون! من خودم یکی رو دوست دارم.
- دِ نه دیگه... مهم اینجاست کههونام خان تو رو دوست نداره!
- تو اینو از کجا می دونی؟
- از اونجا که هنوز بهت نگفته دوستداره.
- شاید گفته باشه و تو ندونی!
- امکان نداره... وگرنه بهت نمی گفتخانم شفیعی. یه آهویی... آهو خانومی... گلمی... عزیزمی... چیزی بین حرفاش میگفت!
- خب... حرفات تموم شد؟
- نه... تو رو خدا با من ازدواجکن!
- آریا کاری نکن که پشیمون شی.
- چرا پشیمون شم؟
- هونام داره نگامون می کنه... تو روخدا برو آریا... من تو رو دوست ندارم... من... من ازت بدم میاد. تو رو خدا دست ازسرم بردار.
- باشه... اما اگه اتفاقی برام افتاد بدون مسببش توبودی!
با عصبانیت ازم فاصله گرفت...
هونام اومد کنارم وایستاد وگفت: - مزاحمتون شدخانم؟
فقط نگاهش کردم که گفت: - اگه شده بگید. شما خیلی مهربونیدو کارای اونو جدی نمی گیرید اما اون دیگه شورشودرآورده!
چه خشک و رسمی... شاید آریا راست می گفت! شاید اون اصلاً دوستمنداشت.
همه ی حرصم رو ریختم سر هونام و گفتم: - به شما چه ربطی داره که کی مزاحممن شده و کی نشده؟ اصلاً شما کی هستید آقا که فقط مراقب من هستید و بهم امر و نهیمی کنید؟
با تعجب زل زده بود به من که گفتم: - اینجوری به من نگاه نکنید...! منراستش رو گفتم.
- شما حالتون خوبه؟
- نه. حالم خوبنیست.
- می خواین تا ماشین همراهیتون کنم.
- نخیر. خودم پادارم.
- من که حرف بدی نزدم.
- تو رو خدا بس کن هونام. اصلاً حوصلت روندارم.
از جلوی چشمای متعجبش گذشتم و رفتم سمت حیاط... خودمم نفهمیدم چرا این کاروکردم... ای آریا خدا بگم چی کارت کنه که باعث شدی اینجوری باهاش حرف بزنم! الان فکرمی کنه من مخم تاب داره.
********
وقتی به ماشین تکیه دادم مه گل دستمو گرفت و گفت: - وایخدا خسته شدم از این درسا.
- تو که خوش به حالته. ترم آخرته! من بدبختم که حالاحالاها اینجام.
- آخی... بدون من می خوای چی کارکنی؟
- خیلی خودتو دست بالا گرفتیا!
- مگه اشتباه میگم... اِ... ایناینجا چیکار می کنه؟
- کی؟
- یگانه رو می گم. اون که الان کلاس نداره. چرا اومدهدانشگاه؟
برگشتم طرف جایی که با دست نشون می داد. یگانه از ماشینش پیاده شد و دویدسمتماو تا بهمون رسید یه سیلی زد توگوشم.
گیج و مبهوت بهش نگاه کردم که گفت: - خیالت راحتشد؟
مه گل-چی می گی یگانه... چرا اینکارو می کنی؟
یگانه - داشتی می کشتیش نامرد!
- چی می گی تو؟
- آریا دیشب به خاطر تو خودکشیکرد.
جا خوردم و با ترس بهش زل زدم و گفتم: - دروغ میگی.
یه سیلی دیگه زد تو گوشم و گفت: - من دروغ می گم...؟ می خوای بریمببینیمش... می دونی چش شده؟... خونش رو آتیش زده.... همه ی بدنش سوخته. دکترا گفتنبه احتمال 30 درصد زنده می مونه.
مه گل - به آهو چه ربطیداره؟
یگانه - وقتی از این خانم جواب منفی شنیده این کاروکرده.
مه گل برگشت و بهم نگاه کرد و گفت: - اون حق انتخاب داره یگانه... الانهم فکر می کنم و می بینم چه قدر خوب شد که بهش جواب منفی داده. چه دیدی شاید اگهباهاش ازدواج می کرد این کارو با خونه ی خودشون میکرد!
- اون این کارو نمی کرد!
گفتم: - از کسی که خودشو و خونشو آتیش می زنه و تعادل روانینداره این کارا بعید نیست.
دستش رو برد بالا که و یکی دیگه زد تو گوشم وگفت: - خفه شو آشغال. اون داره می میره.
همون لحظه فریاد هونام دلم رولرزوند.
- چی کار می کنید خانم؟
قبل از اینکه برسه بهمایگانه ازمون فاصله گرفت و دوید سمت در ماشینش.
هونام اومد پیشمون وگفت: - چی شده خانم شفیعی؟
گیج و منگ بودم. هم از شوک خبری که شنیده بودم و هم بهخاطر سیلی های یگانه.
مه گل - وای خدا رو شکر که شما اینجایید. می شه آهو روببرید خونه؟
- بله البته.
مه گل دستمو گرفت و گفت: - من فردا ماشینت رو میآرم!
فقط سرم رو تکون دادم. مه گل کمکم کرد تا بشینم تو ماشین. سرم رو تکیه دادمبه شیشه و چشمامو بستم... وقتی چشمامو باز کردم هوا تاریک شده بود. هونام سرش روتکیه داده بود به پشت صندلیش. به ساعت نگاه کردم. از 9 گذشته بود. نیم ساعت روصندلی نشستم. یه دفعه یه ماشین بوق زد و هونام از خواب پرید. برگشت سمت وگفت: - اِ...شما بیدار شدید؟ چرا منو بیدار نکردید؟
- دلم نیومد!
خندید و چیزی نگفت.چشماش سرخ شده بود.
دلم براشسوخت: - واقعاً ببخشید. خیلی بهتون زحمت دادم.
- این چه حرفیه آهوخانوم.
- الان کجا هستیم؟
- جلوی یه رستوران. منتظر شدم از خواب بلند بشید و بریمشام بخوریم.
- خیلی ممنون اما من گرسنم نیست!
- نه دیگه از این حرفا نداریم. پیادهبشید لطفاً که روده بزرگه روده کوچیکَ رو خورد.
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمترستوران. اصلاً میل نداشتم چیزی بخورم. داشتم با غذام بازی می کردم که قاشق رو ازدستم گرفت و قاشق رو پر کرد و گرفت جلوی دهنم و گفت: - نمی شه که شم چیزی نخورید... دهنتون رو باز کنید!
- نه تو رو خدا... بدید خودم می خورم. اینجوری زشته... شما هم نمی تونید غذاتون رو بخورید!
- امکان نداره. دهنتون رو بازکنید.
دهنمو یه کوچولو باز کردم که قاشق رو مثل مادرهایی که به بچه هاشون غذامیدن، یکم رو هوا چرخوند و بعد آروم آورد جلوی دهنم. صورتمو بردم جلو و غذا روخوردم.
خندیدو گفت: - راه خوبیه واسه سرگرم کردن بچه ها، اما مثل اینکه شماهم دست کمی از بچه ها ندارید!
خندید و گفتم: - خیلی کیف داد. یه قاشقدیگه!
خندید و دوباره قاشق رو پر کرد. خواست بگیره سمت دهنم که نگامون به هم گرهخورد. شاید ده ثانیه... بیست ثانیه... سی ثانیه یا بیشتر. اون موقع از خدا یه چیزیخواستم: «کاش زمان همین جا متوقف بشه.»
******
ماشین رو پارک کرد و گفت: - شبتون به خیر
- حسابی تو زحمت انداختمتون. معذرت میخوام!
- این چه حرفیه آهو. من که کاری نکردم... اوه ببخشید منظورم همون خانم شفیعیبود!
- راحت باشید. من همون آهو هستم.
خندید وگفت: - پس من اگه بهتون بگم آهو خانم شما ناراحت نمی شید؟
- نه.
- دستتون دردنکنه.
- چرا؟
- هیچی.
- ببخشید نمی تونم تعارف کنم بیاینبالا.
- این چه حرفیه. حتی اگه پدر و مادرتون هم بودن باز من نمیومدم.
- چرا؟
لبخند زد : - خودت یه روزمیفهمی.
- نمی شه الان بگید.
- خیر.
- باشه منم اصراری ندارم... بازمممنون.
- خواهش می کنم.
خواست پیاده شم که گفت: - راستی !
- بله ؟
- یه سوال ازت دارم.
- بفرمائید.
- اِم...تو زندگیت...کسیهست؟
هاج و واج نگاش کردم. ادامه داد: - راستش رو بخوای... من خیلی وقتهکه احساس می کنم دوست دارم... خواستم بدونم شما هم... شما هم به من علاقه دارید یانه؟
شاید باور نکنید اما من اون لحظه احساس می کردم بین آسمون و زمین معلقم... داشتم از هیجان می مردم.
سرم رو پایین انداختم و خواستم پیاده شم که آستین مانتومرو گرفتو گفت: - ببخشید بد مطرح کردم. اما به خدا تا همینش هم با خودم کلنجار رفتم تابهتون بگم.
دلم می خواست بگم همین گه گفتی یه دنیا برام ارزش داره اما انگار یکی دهنموبسته بود. اصلاً نمی تونستم صحبت کنم. خودمم نمی دونم چم شدهبود.
فقط تونستم بگم: - شب خوش.
و از ماشین پیاده شدم. داشتم دنبالکلید می گشتم که از ماشین پیاده شد و اومد کنارم وایستاد وگفت: - آهو خانوم.
- بله؟
- می تونم امیدوار باشم؟
برگشتم و نگاش کردم. چه چشمای معصومیداشت. هر چی دلم می گفت رو آوردم رو لبام و بهش لبخندزدم.
یه لحظه مات و مبهوت نگام کرد و بعد گفت: - مرسی... واقعاًممنون.
یه دفعه دستامو گرفت و گفت: - خیالم رو راحت کردی.
دستامو از دستاش کشیدم بیرون ودوباره شروع کردم به گشتن.
- معذرت می خوام... دست خودمنبود.
- شبتون به خیر.
- آه بله. حواسم نبود. شبتون بهخیر.
در رو باز کردم و رفتم تو. هونام هم سوار ماشین شد ورفت.
یه نگاه به دستام کردم... داشتم می لرزیدم!
***
سرم رو گذاشته بودم رو شونه مه گل و گریه می کردم. بیچارهخودش هم دست کمی از من نداشت. صدای گریهمابین صدایهمهمه و گریه و شیون بقیه گُم شده بود. مداح پشت بلندگو با صدای بلندگفت: - برای شادی روح جوان ناکام، آریا رادمنش فاتحهالصلوات.
صدای صلواتشون تنم رو می لرزوند. سرم رو محکمتر بهشونه ی مه گل فشردم. شونه هاش می لرزید. یه نگاه به جایی که وایستاده بودیمانداختم. همه ی بچه ها داشتن خودشون رو می کشتن. صدای مادر آریا میومد که با فریادمی گفت: - خدایا پسرمو کجا بردی؟ امیدمو کجابردی؟
گریم شدت گرفت. صدای مه گل می لرزید: - آهو آرومتر... با گریه های تو که اون زنده نمی شه!
مه گل بازوهامو گرفت و به هونام که کمی آنطرفتر بود گفت: - آقای نیکزاد می شه یه لحظه بیاید؟
هونام اومدکنارمون وایستاد و گفت: - بله خانم؟
- از طرفمابهشون تسلیت بگید... من آهو رو می برم خونهشون.
- بزارید من ببرمش!
- نه.براتون زحمت می شه. خودم می برمش.
- باشه هر جور راحتید... خانم شفیعی حالتون خوبه؟
فقط سرم رو تکون دادم.
مه گل - از همه معذرت خواهی کنید که نتونستیمبمونیم.
- حتماً.
به مه گلگفتم: - داره حالم بد می شه مه گل. منو از اینجاببر.
- باشه... باشه... خداحافظ آقاینیکزاد.
-خدافظ هونام خان.
هونام - خداحافظ... مواظب باشین!
سرتکون دادیم و سوار ماشین شدیم. مه گل سریع دور زد و از اونجا دور شد... جلوی خونه پارک کرد و گفت: - خب رسیدیم.
- تو نمیای بالا؟
یه نگاه به من کرد و یه نگاه به ساعتش: - باشه...پیادهشو.
***
خودمو روی مبلانداختم و گفتم: - هیچ وقت خودمو نمی بخشم.
مه گل کیفش رو انداخت رو زمین و شالش رو از سرش درآورد و گفت: - آخه دختر خوب، تو چرا انقدر خودت رو آزار میدی؟ مگه تومقصری؟
- آره... من مقصرم!
- وایآهو اگه یه بار دیگه این رو تکرار کنی می زنم تو دهنت.
- مگه دروغ می گم؟
- تو کَر بودی... مگه نشنیدی که مادر آریاازت معذرت خواهی کرد و گفت که آریا به خاطر یکی دیگه خودکشی کرده.
- شنیدم... اما... اما به خاطر کی خودکشی کرده؟
- یگانه گفت به خاطر کسی که تو رو با اون اشتباهی می گرفته... اسمش هم لیدا بود، لیلابود... نمی دونم یادم نیست... اون یکی دیگه رو دوست داشته و چون بیماری روانیداشته، تو رو مثل اون می دیده. در صورتی که اون هیچ شباهتی به تو نداشته... من... من خودم عکسهاش رو دیدم. تو چشات قهوه ای تیرس اما اون چشاش سبزه. تو موهات خرماییهو اون موهاش بوره. تو قد بلندی و اون از منم کوتاهتره!
- بهمن ربطی نداره اون چه شکلیه و فرقش با من چیه...! مهم اینه که من اونو کشتم. مادرآریا هم واسه اینکه من دچار عذاب وجدان نشم گفته مقصر نیستم!
اومد کنارم وایستاد و یه سیلی زد تو گوشم. همین جوری نگاهش کردم که یه دفعهزد زیر گریه و گفت: - آخه مرض داری این حرفو بزنی که اینجوریبزنمت؟
هیچی نگفتم. کیفش رو برداشت و شالش رو سرش کرد و دررو باز کرد و از خونه رفت بیرون...
وای چه روز نحسی. یعنی می شه گفت چه هفته نحسی! دیشبلادن زنگ زد و گفت که آریا خودش رو از طبقه سوم پرت کرده پایین... به خاطر لیدا. زنی که از آریا بزرگتر بود و یه بچه داشت. اما آریا دوسش داشت و من هنوز نمی دونمکه چرا منو با اون اشتباه گرفته بود. اما مثل اینکه فهمیده بود اون دوباره ازدواجکرده!
نفسم رو با صدا بیرون دادم و سرم رو گذاشتم روی زانومو نفهمیدم کی خوابم برد.
***
یک هفته گذشت و امتحانا شروع شد. دیشب خیلی دیر خوابیده بودم و چشمام بازنمی شد. تلفن زنگ می خورد. گوشی رو برداشتم: - بله؟
- سلام آهو.
- سلام یگانه.بازم تسلیت می گم!
- ممنون عزیزم.
- چیزی شده که الان زنگ زدی؟
- نه. فقط خواستم دوباره ازتمعذرت خواهی کنم.
- من همه چیز رو فراموش کردمیگانه.
- خوش به حالت... من نمی تونم.
- چرا؟... نکنه بازم منو مقصر می دونی؟
- گفتم کهنه. فقط... فقط خواستم بگم که ای کاش آریا تو رو دوست داشت. اون وقت شاید می تونستمراضیت کنم.
- خودت می دونی که من...!
- نه نگو آهو. بزار همون جوری فکر کنم. این طوری آرومم میکنه!
- خب... چه کاری می تونم برات بکنم؟
- حلالش کن!
- این کارو همون روز که زدی تو گوشم وسرم فریاد کشیدی کردم.
زد زیر گریه و گفت: - غلط کردم آهو... تو رو خدا ببخشش.
- من کهبخشیدمش... اما یه سوال. تو چرا بیشتر از مادرش نگرانی و بیشتر از اون براش گریه میکنی؟
- درسته که من فقط دختر عمش بودم اما خیلی دوسشداشتم.
- مثل علی؟
- گفتم دوسشداشتم نه اینکه عاشقش باشم... من اونو مثل برادری که هیچ وقت نداشتم دوست داشتم.شاید واسه همین انقدر نگرانش بودم و ...
هق هقش، اشک منو همدر آورد. تماس رو قطع کردم و تلفن رو از پریز کشیدم.
صدایشُرشُر بارون توجهم رو جلب کرد. مثلاً خرداد بود. چه بارونی میومد! سرم رو تکیهدادم به دیوار و به کوچه نگاه کردم. وسط گریه یه دفعه خندم گرفت. تو این بارون همول کن نیست! پنجره رو باز کردم و داد زدم: - سلام هونام خان. این جا چی کار می کنید؟
خندید و داد زد: - یعنی تو نمی دونی؟
خودم رو زدم به اون راهو وگفتم: - نه راستش نمی دونم!
- یعنییادت نیست که بهت گفته بودم می آم دنبالت با هم بریم دانشگاه؟
- چرا اینو یادمه.
- پس بفرماپایین.
- یه نیم ساعت صبر کن اومدم.
- ماشاا... . مگه چیکار می کنی؟
- حالادیگه.
- من تو ماشین منتظرم...
- باشه. اومدم!
سریع لباسپوشیدم و در خونه رو قفل کردم و رفتم پایین. هونام تو ماشین نشسته بود و با انگشتاشبه زانوش ضربه می زد. در ماشین رو باز کردم و نشستم که مثل همیشه با لبخندگفت: - سلام و صبح بهخیر!
- سلام. خوبیدشما؟
- بله الحمدالله. شماچطورید؟
- بدنیستم.
- دیگه گریه نمیکنید که؟
خندیدم وگفتم: - نه... چهطور؟
- همینجوری.
ماشین رو روشن کرد وراه افتاد. چون هوا بارونی بود بیست دقیقه ای دیرتر رسیدیم. البته همون نزدیکهایدانشگاه ماشین رو پارک کرد و گفت: - خب هنوز یه نیم ساعتی وقت هست. صبحانه کهنخوردید؟
- من هیچ وقتصبحونه نمی خورم. مگر اینکه مه گل پیشم باشه یا تو جمع باشم و مجبور بشمبخورم!
- پس واسه همینه کههمیشه بعد از کلاسهای صبحتون کسلین...
- شما که فقط منو دو بار تو هفته می بینید.
- انقدر هم مطمئن نباش.
- یعنی چی؟
- من هر وقت کلاس داری تودانشگاهم.
- چی؟
- خب مگه چه اشکالیداره... فقط عین بیکارا می شینم رو نیمکت و این ور و اون ور رو نگاه میکنم.
- برایچی؟
- تا شما از اون پلهها بیای پایین و من دو دقیقه بیشتر ببینمت!
با خجالت سرم رو پایین انداختم کهگفت: - ببخشید که من زیادیخودمونی می شم اما دست خودم نیست! یکی که برام عزیز باشه...
چند تا تقه به شیشه ی ماشین خورد. سرم رو بالاآوردم. چه جالب. همین مونده بود که شروین منو با هونام ببینه... یا نه. اصلاًببینه. به اون چه ربطی داره.
هونام شیشه رو داد پایین و شروین زودتر از هونامگفت: - سلام هونام خان! اینجاچیکار می کنید؟
- سلام. فراموش کردید کهمادانشجوییم؟
- به شما کهنمی آد دانشجو باشی!
هونامیه نگاه به سر تا پای خودش انداخت و گفت: - می شه بگید چرا؟ چون من موردی تو خودم نمیبینم.
- دانشجو می ره درسمیخونه... نه اینکه اول صبحی با عشق یکی دیگه دل و قلوهبده!
- عشق یکی دیگه... شما درباره کی صحبت می کنید؟
تکیه اش رو داد به ماشین و گفت: - آهو رو می گم... من اونو خیلی دوستدارم!
نظرات شما عزیزان: